Tuesday, April 19, 2011

روزگار

قبلا ها نمي دونم تو كدوم وبلاگ مهاجرين خونده بودم كه دم رفتن كه ميشه همه چي يهويي رو به روال ميشه و زندگيت يه نظمي مي گيره كه دلت نمي خواد دل بكني بري.اما اين روزام بسيار سخت ميگذره.از وقتي يادم مياد مدرسه رفتنم و اون سختياش و كه 6 منتظر سرويس مي شدم تا بياد يعني از 5 صبح بيداري و ... و درس خوندن و بي سرويسي و بي پولي و  كنكور لعنتي و دانشگاه رفتن بادهن صافي و رشته كامپيوتر بي كامپيوتر و دانشگاه ازاد و ... بعد كار اموزي و كار پيدا كردن و .......... همه و همه رو تنها و تنها توي خاطراتم خودم و مي بينم و مامانم .سخت گذشت اما من مقاومت كردم و مامانم حمايتم كرد و تو وانفساي اين جزيره خراب شده كه من شهروند درجه 2 حساب ميشم با ازمون و مصاحبه و... رفتم سر كار اونم چه كاري چش همه بلقي زد بيرون .اونم سخت بود چهار سالي از اين شهر به اون شهر كارهاي نصب و سخت مردونه راه اندازي سايتهاي كشور و...بعد كندن دلم و.........چي بگم.بعد اومدن يه ادم تو زندگيم به جز مامانم كه دلواپسم بود و... كاراي ازدواج و جهاز و عروسي و رهن خونه و .........بعد از 5ماه خريد خونه و گرفتن وام و....... بعد از6ماه حاملگي و ...........بعد تولد پنچي و تصميم به رفتن از كشور و تحقيق و اين در اون در و ... ماشين خريدن و كلاس زبان رفتن و وكيل گرفتن و آماده كردن مدارك و راضي كردن و .......... بعد كلاسهاي جورا واجور براي گرفتن آيلتس و بعد حاملگي و بعداون داستاناي فاميلي و برادرم و .......... بعد باز كردن فايل كبك و زبان فرانسه و انگليسي و تنهايي من و ..........آمادگي براي مصاحبه و مصاحبه و خريد خونه و عمل نيلو و كمر درد من و پاي .............. واي چه سخت گذشت به قول شادي چقدر زندگي تو پايين و بالا داره .اما گذشت و پارسال سختريناش بود اما از پسش بر اومدم اما حالا ديگه از نفس افتادم.تنهام و خسته و براي اولين بار توزندگيم كاري ندارم بكنم ، دل نگراني براي هيچي ندارم همش سكون شده و ارامش اگه نمي خواستيم از اينجا بريم يه ماشين خوب كه چند ساله مي خوام بخرم مي خريديم و يه دستي هم به سر و گوشه خونه مي كشيديم و خلاص. مي تونستم از اول سال ديگه شروع كنم به رفتن سفرهاي مختلف كه هميشه مي خواستم و زندگي آروم و بي دغدغه و ......... بشينم و گذر عمر و ببينم آروم اروم .
اما اين انگار با من سازگار نيست خسته و از پا افتاده و تنهام و هيچ كاري براي انجام دادن ندارم اما اين من و راضي نمي كنه .مامانم مي گه مرخصي بگير نمي خواد ديگه بري سركار اما من ميگم بذار دم رفتن اما خودم رمقي ندارم و حوصله اي .فكر كنم دارم افسردگي مي گيرم.ديگه بعد از اين همه عمري كه از خدا گرفتم مي دونم تو زندگي هر چيزي سر موقع خودش اتفاق ميفته اما كاش مديكال ما ميومد .انتظار اصلا خوب نيست يه ثانيه اش هم خوب نيست چه برسه به يه سال كه ما منتظريم .مي دونم اونجا هم دويدن و دويدنه اما اين چند روزه بهم ثابت شد اونجوري خوشحالتر و راضي ترم.
مي گن سكون سكون مياره راست مي گن انگاري آدم كرخت مي شه  و نمي خواد هيچ كاري انجام بده.انگار به دست و پاهام وزنه اويزونه و من توان تكون دادن اونا رو ندارم .نمي خوامم كه تكونشون بدم .مي دونم تكون ندم يه بلايي سرم مياد اما بازم دلم نمي خواد هيچ كاري كنم مثل اونهايي كه در حال يخ زدن هستن مي دونن اگه بخوابن ميميرن اما .........
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Saturday, November 21, 2009

دلتنگي

پنج شنبه صبح مهر بانو رفت . همش وبلاگش و چك مي كردم ببينم چه خبر ازش .پدر سوخته يه پستي هم نوشته بود رفته بود كه دلم آشوب شد تا خوندمش ،پيغامشم بسته بود كه لااقل يه چيزي بنويسم دلم و يه كم باد بزنم .
راستش ديگه خيلي تنها شدم .فكر كرده فقط خودش تنها شده منم تنها شدم اما مال اون پيداست مال من نه البته خوب تنهايي اون با من فرق داره اما.
براش بهترينها رو آرزو كردم بماند كه اين خيل عظيمي كه مي شناسنش همه همين و براش مي خوان .خيلي جالبه برام اين همه ادمي و كه مي شناسه و اين همه انر ژي كه به همه داده كه اينقدر تاثير گذاشته كه تحويلدارمون پاشه به خاطرش بره فرودگاه پير مرد.
پيش خودم فكر كردم چه خوب خوش به حالش مصداق حرف مامانم شد كه هميشه مي گفت :تو چنان زي كه روي برهي نه چنان زي كه روي برهند .ديدم همينطوريه براي مهربانو .اما وقتي فكر مي كنم ميبينم چه روزگاري داشتم خودم قبل از كلاسهاي تي اي با ادمهاي دور و برم كه هميشه از نفس افتاده بودم و هميشه بدهكار همه و الان چه ارامشي دارم و البته بدون بدهي خيلي بيشتر احساس رضايت از خودم مي كنم .ديدم دلم نمي خواد اندازه اون پيش آدمهاي زياد محبوب باشم همون آدمهاي انگت شمار دور و برم برام جالبترن و اينطوري انرژي بيشتري هم دريافت مي كنن.خودمم همينطور .چقدر تغيير كردم و اين حالت خودم و بيشتر دوست دارم جدا دست استادم سيفي درد نكنه انشاالله هر جا هست خوش باشه خيلي در زندگي من تاپير گذاشت با اصول تي اي .
راستي فقط ما ايرانيها اينقدر قدر ناشناسيم و طلبكاريم  يا ناسپاسي خصلت همه آدمهاست ؟ فكر كنم اينهم از جمله فضايل اخلاقي رشد يافته اين روزهاي جامعه ماست كه هر چه بيشتر ما ها رو از هم جدا كرده .چي باعث شده ما اينقدر غر غر و  و طلبكار بشيم ؟ علت تاريخي داره ؟ نمي دونم هر چي هست سطح رضايت از زندگيمون و خيلي كم كرده كه شروع خيلي ناراحتيهاست تو جامعه مون

Friday, November 13, 2009

زمانه هیچ ندهد که باز نستاند

دیشب به مناسبت تولد دختر کوچیکم خونه مامانم اینا بودیم .یه چند تایی هم عکس انداختیم .مامانم توی این یه ساله خیلی شکسته شده .خیلی هم براش سخته خودش و توی آینه می بینه کسی که جوونیاش هر جا می رفته با گوگوش اشتباه می گرفتنش.
راستش از بس از بچگی هر جا بودم و با هر کی بودم من و با عبارت خانم خوشگله معمولا از طرف غریبه و آشنا صدام کردن خیلی احساس کمبودی نداشتم تا به پیری فکر کنم اما از دیشب همینطوری ذهنم مشغوله .از پیر شدن و دیگه زیبا نبودن خوشم نمی یاد نمی دونم اون موقع که پیر بشم چه حسی می تونه من خوبم ای که با از دست دادن زیباییم اونم از دست میدم پرکنه .نمی تونم ترس و نگرانیمو از اون موقع پنهان کنم راستش وقتی به پیری فکر می کنم اون و با از دست دادن خیلی چیزها همراه می دونم که از دست دادن هر یکی از اونها یعنی فاجعه , ناتوانی , از دست دادن زیبایی , از دست دادن هورمونهای جوانی , بیماری ها و... همه و همه به من میگن پیری فصل خوبی از زندگی نیست اما دلم می خواد از اون پیرای خوشحال و راضی بپرسم چی دارن یا چی جایگزین کردن که احساس رضایت از خودشون دارن .شاید اونوقت اینقدر نگران پیری نباشم .چون طبق معمول یه کامپوتری باید برای همه چیز یه برنامه داشته باشم تا آرامش داشته باشم و این جلو جلو زندگی کردن و جلو جلو نگران بودنم و کنترل کنم .واقعا ادمهایی که تا به یکی می رسن می گن پیر شدیا .یا اونایی که سن خانوما رو می پرسن یا ... چی پیش خودشون فکر می کنن؟
یعنی انرژی مثبت دادن اینقدر سخته یا از رنجوندن دیگران لذت می برن!

Thursday, October 22, 2009

کار کردن من

اون روزها که بچه بودم یه بار مامانم بهم گفت زن باید استقلال مالی داشته باشه و مستقل باشه .این برای من شد یه هدف.یادمه عمو حسن یه کامپوتر آورده بود خونه از اون مدل کیسهای خوابیده شاید من کلاس چهارم یا پنجم بودم توی اتاقشون بود روش مشماع بود و طوری در موردش حرف می زدن انگار خیلی مهمه اونشب که اون و دیدم تصمیم گرفتم بتونم یاد بگیرم باهاش کار کنم و آدم مهمی بشم و این شد که الان اینجام یه مهندس کامپیوتر.همیشه می خواستم ثابت کنم زنها با مردها هیچ فرقی ندارن و حتی .توانا ترن از روزی که یادم میاد تلاش کردم و تلاش تا به همه اون رویاهای بچگیم رسیدم من یه کاری دارم که می تونم پا به پای مردها کار کنم نظر بدم و پول در بیارم مستقل باشم و نه تنها از کامپیوتر که از آخرین تکنولوژی ها استفاده کنم اما اینجایی که هستم جایی که همیشه تو رویاهام بوده من وراضی نمی کنه .به این اعتقاد دارم که امروز من نتیجه کارها و زحمتهایی که این چند سال گذشته انجام دادم امروز کاملا از پا افتادم چرا که توی این جامعه ما ،رسیدن به این جایی که الان هستم به عنوان یه زن یعنی ده برابر یه مرد تلاش کردن تا نصف یه مرد قبولت داشته باشن اما دیگه اصلا برام مهم نیست به نظرم زن بودن خیلی قشنگتره دوست دارم زن باشم توی خونه بمونم ومادری کنم وبزرگترشدن بچه هامو که همش نگرانم که نمی تونم ببینم ببینم.مثل یه زن به خودم برسم و نوازش بگیرم و کودک درونم بتونه از اون زیر میرای بالغ و والدم که قایمش کردم یکمی سرش و بیرون بیاره ونفسی تازه کنه  . خلاف جریان آب شنا کردن یعنی خلاف طبیعت عمل کردن ادم و از پا میندازه و نه تنها خودت و بلکه اطرافیانتم نمیتونه راضی کنه .زن بودن یعنی بتونی خودت و خوشگل کنی که من نمی تونم زن بودن یعنی تا 11 صبح تو رختخواب بودن و بعدم کلاس ماساژ و رقص رفتن .یعنی هفته ای چند ساعت توی آرایشگاه بودن .زن بودن یعنی شب آماده بودن برای یه رابطه خوب سر حال و با برنامه ریزی . زن بودن یعنی تکیه کردن همونی که همه مردا ازت انتظار دارن ،زن بودن یعنی تکیه بدی عقب و بشینی یکی دیگه تصمیم بگیره  و عواقبشم دامن گیر تو نشه و اضطراب انتخاب غلط و نداشته باشی ،زن بودن یعنی ناز کردن ،یعنی خودت و لوس کردن و همه اینها یعنی نوازش ،کاری که همه مردها از انجامش حس من خوب هستم و بدرد می خورم می کنن و حال تو رو هم خوب می کنه.آره امروز به این نتیجه رسیدم که خلاف سرشتم حرکت کردم و راه پشت سرم هم خیلی خرابه اما تصمیم دارم کم کم برگردم اما شاید وقتی دیگر.

Tuesday, September 22, 2009

شيطان


چند شب پيشها يه فيلم تو ماهواره  نشون ميداد نصف شب كه شيطان يه دختربه اصطلاح مسيحيها تسخير كرده بود  و اون به خودش صدمه مي زد و... و يه كشيش مي خواست نجاتش بده و شيطان و ازش دور كنه خيلي فكرم و مشغول كرده بود به صورت كاملا تصادفي فردا بعد از ظهرش دخترم كه اين فيلم و نديده بود به من گفت شيطون به من مي گه ني ني و يعني دختر كوچكترم و از تخت بندازم پايين.بهش گفتم چرا ؟گفت وسه اينكه به من اهميت نمي ده اين در حاليه كه اصلا خواهرش و اذيت نمي كنه و الان كه دارم مي نويسم به نظرم مياد منظورش من باشم كه بهش اهميت نمي دم.بعدش گفتم آخه عزيزم اين خيلي كوچولو تا اين چيزا رومتوجه بشه گفت من نمي گم كه شيطون ميگه يعني انداخت گردن شيطون منم گفتم شيطون وجود نداره اونم گفت چرا هست .اما پيش خودم فكر كردم اگه واقعا وجود داشته باشه كه ادما هر كاري مي كنن ميندازن تقصير اون پس معاد يعني چي ؟بنظر شما شيطون وجود داره؟
پريروز خواب ديدم به خاطر اينكه ديگران و از شر فريده حفظ كنيم شايد اين تفاق براش بيفته حالا من موندم واينهمه شك و فكر و سوال

Wednesday, September 16, 2009

نفرين

فال يكي از چيزهايي كه علاقه دارم بهش و هر از چندگاهي ميرم فال مي گيرم.هركيم بگه يه فالگير جديد پيدا كرده من ميرم.ديروز رفتم بوتاكس بزنم خانم پناهي چند تا خونه فاصله داره با اونجا كه فاطي دوستم زنگ زد گفت ميخواد بره پيشش منم گفتم منم ميام.خلاصه ديروز چيزي گفت كه خيلي فكرم و مشغول كرده .يه بار جوونتر كه بودم يه فالگيري بهم ميگفت كسي و نفرين نكن نفرينات ميگيره منم ميترسيدم كسي و نفرين كنم اما اين فريده كاري كرده بود با من كه تو خوابم نفرينش مي كردم و اخرين بار به فرهاد گفتم خير نمي بينه اونم گفت مگه به حرفه توه يعني به حرف گربه سياه بارون نمي باره.خلاصه ديروز خانم پناهي گفت اين خانم تو جا مي شينه و خير نمي بينه اولش دلم خنك شد شنيدم و گفتم بيا اينم گربه سياهه اما همش از ديروز به اين موضوع فكر مي كنم آيا من اين و مي خواستم .راستش و بگم نه و گفتم خدايا من مي گذرم اما به تو واگذار مي كنم .راستش همش اونجوري تصورش مي كنم ناراحت مي شم اما ته دلم خوشحالم مي شم اما نمي دونم چرا واقعا ما آدما خيلي پيچيده هستيما خودمونم از كار و احساسهاي خودمون سر در نمي ياريم .



Tuesday, September 15, 2009

امروز


فرمهاي كبك و شنبه پست كرديم ودوشنبه صبح توي سايت آرامكس چك كردم رسيده بود.ديگه منتظريم تا فايل نامبر بياد البته ني ني هم مهرشون كرد به يمن قدم مباركش  .
مهربانو امروز ويزاش اومد.خيلي خوشحال شدم براي مهربانو و دلم گرفت براي تنهايي خودم.راستش اينجا خيلي تنهام .  تازگيهابراي  وارد كردن ادمهاي جديد به زندگيم خيلي وسواسي شدم و حوصله ندارم هي خودم وتوضيح بدم چشمم هم ترسيده از سر اون فريده ....براي همين اين روزا خيلي تنهام البته خيلي احساسش نمي كنم اما رفتن مهربانو برام خيلي سخت مي شه شايد خودشم ندونه چقدر دوستش دارم و چه حس خوبي دارم وقتي توي اون اتاق نشسته حتي اگه با هم حرفم نزنيم طي روز .
امتحان آيلتس دارم اما خيلي اضطراب ندارم از وقتي فايل كبك و بازكرديم .خانم پناهي مي گفت سال ديگه زمستون كه داره برف مياد من چمدون مي بندم برم نمي دونم تا خدا چي بخواد .نمي تونم قايم كنم كه خيلي بهش فكر مي كنم و براش برنامه ريزي مي كنم تا اون تاريخ اما آنچه دلم خواست نشد آنچه خدا خواست همان شد تا ببيني چي مقدره و خواستش چيه.
دلم تغييرات توي خودم مي خواد براي همين رفتم دوباره ناخن كاشتم وامروز وقت بوتاكس دارم و مي خوام برم مشه موهامو كه رفته بالا دوباره درست كنه برام.كلاسهاي زبان كانون هم كه از اول مهر دوباره مي ره با يه ترم فاصله .لم يه ورزشي مي خواد اما اينقدر اين روزا خسته ام كه دلم مي خواد فقط بعد از ظهرا كه مي رم خونه استراحت كنم براي همين هيچ كاره ديگه اي حال ندارم انجام بدم جز اينكه خونه باشم با بچه هام واستراحت و سريالهاي فارسي وان و ببينيم با هم نمي دونم شايد در آينده يه كمي بهتر شدم اكه اينطوري بشه مي خوام پنچي و ببرم كلاس باله و شنا