Friday, November 13, 2009

زمانه هیچ ندهد که باز نستاند

دیشب به مناسبت تولد دختر کوچیکم خونه مامانم اینا بودیم .یه چند تایی هم عکس انداختیم .مامانم توی این یه ساله خیلی شکسته شده .خیلی هم براش سخته خودش و توی آینه می بینه کسی که جوونیاش هر جا می رفته با گوگوش اشتباه می گرفتنش.
راستش از بس از بچگی هر جا بودم و با هر کی بودم من و با عبارت خانم خوشگله معمولا از طرف غریبه و آشنا صدام کردن خیلی احساس کمبودی نداشتم تا به پیری فکر کنم اما از دیشب همینطوری ذهنم مشغوله .از پیر شدن و دیگه زیبا نبودن خوشم نمی یاد نمی دونم اون موقع که پیر بشم چه حسی می تونه من خوبم ای که با از دست دادن زیباییم اونم از دست میدم پرکنه .نمی تونم ترس و نگرانیمو از اون موقع پنهان کنم راستش وقتی به پیری فکر می کنم اون و با از دست دادن خیلی چیزها همراه می دونم که از دست دادن هر یکی از اونها یعنی فاجعه , ناتوانی , از دست دادن زیبایی , از دست دادن هورمونهای جوانی , بیماری ها و... همه و همه به من میگن پیری فصل خوبی از زندگی نیست اما دلم می خواد از اون پیرای خوشحال و راضی بپرسم چی دارن یا چی جایگزین کردن که احساس رضایت از خودشون دارن .شاید اونوقت اینقدر نگران پیری نباشم .چون طبق معمول یه کامپوتری باید برای همه چیز یه برنامه داشته باشم تا آرامش داشته باشم و این جلو جلو زندگی کردن و جلو جلو نگران بودنم و کنترل کنم .واقعا ادمهایی که تا به یکی می رسن می گن پیر شدیا .یا اونایی که سن خانوما رو می پرسن یا ... چی پیش خودشون فکر می کنن؟
یعنی انرژی مثبت دادن اینقدر سخته یا از رنجوندن دیگران لذت می برن!

No comments: